خاطره یک بعد از ظهر اخر پاییز با امیر صادقی


 .در یک بعد از ظهر پاییزی با امیر از جلسه سخنرانی اقای میر فخر الدین(استاد پرتره)بر میگشتیم و واسه خودمون درس ولولوژی(ولگردی) پاس  میکردیم  یکی از خانومهای عکاس هم همرامون بود که با بدبختی سوار ماشینش  کردیم و روونش کردیم رفت اخه  اون ساعت ماشین گیر نمیومد .عجب بعد از ظهری بود چهار راه ولیعصر  کیپ تا کیپ پر بود از جمعیت .یه سری که از سر کار خسته کوفته داشتن با هر وسیله ای که دم دستشون  گیر میاوردن بر میگشتند خونه. یه  سری از جون ها هم که خوش تیپ کرده  داشتند تو خیابون دخترای مردم رو دید میزدند و به قول بچه ها گفتنی چشم چرونی میکردند یه عده هم  که  فقط  از رو بیکاری ویترین  مغازه هارو دید میزدند  گاهی هم با جیب خالی میرفتند تو مغازه و فروشنده  بینوارو اوسگل میکردند و اما چی بگم از خانوما .....:؟ولش  کن هیچی نمیگم چون هر چی بگم کم گفتم  فقط اینو بگم تو اون سرمای اخر پاییز با شلوار تنگ و چکمه های پاشنه بلند با اون  مانتو های تنگ که تمام فراز و نشیب های  بدن روش معلوم میشه و ارایش کرده دل پسرار میبردن و اونا رو نعشه میکردن ما هم  که  داشتیم طبق  روال با امیر کل کل میکردیم که  نیکون بهتره یا کانن......... !.از چهاراره  رد  میشدیم که بریم سمت تئاتر شهر و پارک دانشجو ..که وقتی از لاین  بی  ارتی  داشتیم  رد میشدیم  به امیر گفتم بیا بشین وسط لاین که اتوبو س های بی ار تی  رد میشن ازت  عکس  بگیرم  .اولش نه  اورد که  مارو  میگیرن  یا میان  یه چیزی  بهمون میگن. منم که کلم از ایده و خلاقیت  داشت منفجر میشد امیر رو  راضیش کردم  بره بشینه اون وسط .

رفت  چهار زانو نشت وسط لاین  چندتا شات  زدم  دیدم  جالب نمیشه گفتم امیر  دراز بکش تا اینو گفتم  گفت :نهههههههه کاپیشنم کثیف میشه گفتم  نترس  کثیف نمیشه ...خلاصه تو کل کل بودیم که  یه  بی ارتی از پشت  دیگه  داشت  نزدیک میشد به امیر گفتم  پاشو اتوبوس اومد .امیر از جا بلند شد و اتوبوس از کنارش بعد از چند ثانیه  رد شد  .رو کردم به امیر که داشت خودش رو میتکوند  گفتم عزیزم اون وسط  به پهلو دراز بکش من  چهارتا شات کوفتی رو بگیرم  داره شب میشه اونم  با  نا رضایتی گفت باشه هیچی اقا  با اکراح رفت اون وسط به پهلو دارز کشید منتها  نه  اینجور که من میخواستم  جوری داراز کشید که کاپشنش کثیف نشه منم  هی بهش میگفتم  بیشتر دراز بکش  دستت رو بگذار زیر چونت اون پات رو جم کن  اونم  یواش یواش این کار  انجام میداد انگار مواضب بود کاپشنش کثیف نشه تو همین  موقع اتوبوس  بی ارتی هم  داشت  نزدیک  میشد که  تقریبا  اون چیزی رو که  میخواستم گرفتم  به  امیر گفتم  امیر پاشو  اتوبوس  اومد. پایان .                                                   نویسنده .  سهیل زندآذر 



منتظر نظرها و پیشنهادهای شما عزیزان هستم.